سيماي سحر

فال

کلیپ موبایل

قالب وبلاگ

اس ام اس عاشقانه


بازدید : مرتبه
تاريخ : برچسب:,

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد ( وبلاگ چیست )   تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

وبلاگ ، یک صفحه وب ( مشابه یک روزنامه شخصی ) و با قابلیت دستیابی عموم کاربران به آن است . وبلاگ ها ، بر اساس یک نظم خاص بهنگام و محتوی بلاگ نشاندهنده شخصیت مولف و یا مولفان آن می باشد . اولویت استقرار و یا نشر مطلب بر اساس یک ساختار زمانی شکل می گیرد. در این حالت خوانندگان بلاگ ها همواره در ابتدا جدیدترین مطلب و یا مطالب منتشر شده را مشاهده و در صورت تمایل آن را مطالعه می نمایند .اکثر وبلاگ ها دارای یک خط فکری خاص بوده و به نوعی آن را دنبال می نمایند . مثلا" در صورتی که یک بلاگر علاقه مند به فن آوری باشد ، با جمع آوری مطلب از منابع متفاوتی نظیر : نمایشگاه ها ، سمینارها و یا سایت های دیگر ، آنان را با فرمت مورد نظر در بلاگ خود ثبت و در اختیار مخاطبان خود قرار دهد . درصورتی که یک بلاگر علاقه مند به یک بیماری خاص بوده و مسائل علمی آن را به نوعی دنبال می نماید ، می تواند مقالات و موضوعات جدید منتشر شده در رابطه با بیماری مورد نظر را بر روی بلاگ خود منتشر نماید . در صورتی که یک بلاگر , علاقه مند به مسائل اقتصادی می باشد ، می تواند با جستجو و یافتن مقالات جدید در رابطه با اقتصاد، آنان را بر روی بلاگ خود منتشر نماید . برخی از وبلاگ نویسان از بلاگ خود به منزله یک آلبوم عکس و یا بریده روزنامه ها ( شکل خاصی از یک حافظه online ) استفاده می نمایند. زمانی که بلاگر یک لینک مناسب را در این خصوص پیدا نماید و یا اطلاعاتی خاصی را که قصد دارد آنان را بخاطر بسپارد ، آنان را بر روی بلاگ خود قرار می دهد .بلاگ یک محیط الکترونیکی قابل جستجو را فراهم که علاقه مندان می توانند با استفاده از یک مرورگر وب و در هر نقطه ای از جهان به محتویات آنان دستیابی داشته باشند.
یکی از ویژگی هائی که در تمامی بلاگ ها به نوعی رعایت می شود ، ماهیت انتشار و استقرار اطلاعات بر روی بلاگ بر اساس یک نظم زمانی خاص است ( تقویم اطلاعاتی ) . وبلاگ مشابه یک مجله و یا روزنامه online می باشد که مولف آن می تواند در ارتباط با موضوعات متفاوت در زمان دلخواه ، در آن اطلاعاتی را درج و منتشر نماید. تعداد زیادی از بلاگ ها دارای مجموعه ای جالب و ارزشمند از لینک ها به سایر بلاگ ها ویا سایت هائی می باشند که مولف بلاگ آنان را مثبت و مفید ارزیابی می نماید.
برخی از ویژگی های وبلاگ ها عبارتند از :
سبک و شیوه بلاگ ها عموما" شخصی ، غیررسمی و یا خودمانی است . با استفاده از ابزارهای رایگان موجود بر روی وب می توان به سادگی اقدام به ایجاد و نشر اطلاعات بر روی وبلاگ ، نمود.
وبلاگ ها از لحاظ کیفیت ، محتوی و اهداف دارای گونه های متعددی بوده و هر یک می توانند مخاطبان خاص خود را دارا باشند ( نظیر تیراژ روزنامه ) . وبلاگ ها در اواسط دهه ۹۰ مطرح و به سرعت و همزمان با ارائه ابزارهای ساده نشر و ایجاد وبلاگ ،نظیر Blogger.com رشد و مورد استقبال قرار گرفتند. در این راستا وبلاگ ها ی متعددی ، ایجاد گردیده است (از بلاگ هائی که شامل دفترچه خاطرات online بوده که منعکس کننده فعالیت ها و تجارب روزانه نویسنده بوده تا بلاگ هائی خصوصی و یا کوچک که صرفا" شامل توضیحاتی اندک و لینک به سایر موضوعات است ) .اکثر وبلاگ ها مبتنی بر متن می باشند .در این رابطه وبلاگ هائی نیز وجود دارد که علاوه بر استفاده متن از سایر اقلام اطلاعاتی نظیر صوت ، تصاویر و کلیپ های ویدئوئی نیز استفاده می نمایند( بلاگ تصویری ( Photoblog ) ، بلاگ ویدئوئی ( Videoblogs ) ، بلاگ های صوتی ( Audioblog ) ) . هر موجودیت در یک وبلاگ بنوعی به سایر اطلاعات ، اشاره می نماید. مولفین وبلاگ ها به سایر وبلاگ ها لینک و بگونه ای آنان را بر اساس موضوعات متفاوتی تقسیم بندی نموده تا امکان استفاده مناسب و سریع از سایر وبلاگ ها باتوجه به موضوعات مربوطه در اختیار کاربران قرار گیرد. خوانندگان یک وبلاگ می توانند از هر نقطه ای در وبلاگ که تمایل دارند ، مطالعه خود را شروع نمایند :در ابتدا مطالب و نوشته های جدید منتشر شده بر روی بلاگ را مشاهده نمایند و یا با استفاده از امکان جستجو و یا لینک به سایر بلاگ ها ، اطلاعات قدیمی منتشر شده را مطالعه نمایند . در زمان مطالعه یک بلاگ ، خوانندگان می تواند آن را با اولویت های متفاوتی مطالعه نمایند : زمانی ( مطالعه بر اساس زمان و تاریخ انتشار مطلب ) ، موضوعی و یا جستجو بر اساس کلید واژه های خاصی . وبلاگ ها ، اغلب شامل یک Blogroll بوده که شامل لیستی از لینک ها به سایر وبلاگ هائی است که مولف وبلاگ آنان را پیشنهاد ، می نماید . تعداد زیادی از وبلاگ ها این امکان را برای خوانندگان خود فراهم می نمایند که نقطه نظرات خود را در رابطه با موضوع منتشر شده بر روی سایت اعلام نمایند . یکی از نکات جالب در رابطه با بلاگ ها ، سادگی آنان می باشد . وب سایت ها معمولا" دارای یک صفحه اصلی به همراه مجموعه ای از لینک ها به سایر صفحات برای مشاهده اطلاعات تکمیلی ،می باشند.
(منبع)

                                        تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد                             تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد         

 

 

 



ارسال توسط Ali
چون بلبل مست راه بستان یافت**روی گل وجام باده راخندان یافت -آمد به زبان حال در گوشم گفت **دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
بازدید : مرتبه
تاريخ : برچسب:,

                   

 

 

 

 

 

 

غم روزی مخور بر هم مزن اوراق دفتر را

که یزدان پر کند قبل از طفل پستان مادر را

 

خدا گر به حکمت ببندد دری 

به رحمت کند بازدری دیگری 

 

 

                     BIRD

 

 

 

  (به ادامه مطلب مراجعه فرمائید)

 

 



ادامه مطلب...
ارسال توسط Ali
چون بلبل مست راه بستان یافت**روی گل وجام باده راخندان یافت -آمد به زبان حال در گوشم گفت **دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
بازدید : مرتبه
تاريخ : برچسب:,

 

(تفسیر نور)

نویشته:

دکتر مصطفی خرم دل
 

     

          با حجم  ۲.۱۸ میگابایت (نسخه ورد)                            

                                            

                          دانلود    



ارسال توسط Ali
چون بلبل مست راه بستان یافت**روی گل وجام باده راخندان یافت -آمد به زبان حال در گوشم گفت **دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
بازدید : مرتبه
تاريخ : برچسب:,

 

برای مشاهده قرآن آنلاین کلیک کنید

قرآن آنلاین

 

 


 نرم افزار تلاوت جزء ۳۰ قرآن کريم 
 

  Quran 30 

   مشخصات برنامه:

  - نمايش متن سوره های جزء ۳۰ قرآن کريم
  - تلاوت سوره ها با صداي استاد عبدالباسط
  - ترجمه فارسي سوره ها
 

 

برنامه را مي توانيد از اينجا دانلود کنيد. (MB ۱۱) : 
 

 

 دانلود برنامه  

 



ارسال توسط Ali
چون بلبل مست راه بستان یافت**روی گل وجام باده راخندان یافت -آمد به زبان حال در گوشم گفت **دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
بازدید : مرتبه
تاريخ : برچسب:,

۱۰ داستان جالب و خواندنی

داستان های کوتاه آموزنده و جدید و خواندنی

 


دهقان پیر
دهقان پیر، با ناله می گفت:ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست، با وجود اینهمه بدبختی، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا می بیند!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت!چهل سالست نان مرا زهر مار میکنی! مگر کور بودی ندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟!
گفت چرا ارباب دیدم..اما..چیزی که هست، دختر شما همه ی …این خوشبختی ها را دوتا می بیند…ولی دختر من اینهمه بدبختی ها را…
کشیش و قهرمان
کشیش به قهرمان در حال مرگ : شیطان را لعنت کن پســـــــرم ! قهرمان : الان وقت این نیست که برای خودم دشمن بتراشم پـــــــدر!
کلیه
دکتر به زن گفت : شما به کلیه نیاز دارید و در حال حاضر تنها گروه خونی موافق، گروه خونی همسرتان است.
مرد بعد از این که شنید گفت : من این کار را انجام نمی دهم.
- اما بابا ما پولی برای خریدن کلیه نداریم. یعنی نمی خوای یکی از کلیه هاتو به مامان بدی؟
مرد چطور می توانست بگوید که یکی از کلیه هایش را چند سال پیش فروخته است
پیرمرد بخت
پیرمرد بخت برگشته شکمش آب آورده بود.
بچه های ولگرد با مسخره میگفتند: یارو آبستنه! فردا می زاد!
یک روز که از کوچه ی کثیفی که پناهگاه زندگی فلک زده ی او بود، میگذشتم…دیدم لاشه اش را به تابوت میگذارند:
پیرمرد بخت برگشته زائیده بود!
فرزند بدبختی چه می توانست باشد؟!
…مرگ…
مترسک
روزی از مترسکی پرسیدم : ”لابد از ایستادن در این دشت خلوت , خسته شده ای؟”
گفت : ”لذت ِ ترساندن عمیق و پایدار است , من از آن خسته نمی شوم”
درنگی کردم و گفتم :”آری چنین است ؛ چونکه من نیز چنین لذتی را چشیده ام”
و او گفت :” تنها کسانیکه تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند”
و من ندانستم که منظور او ستایش از من …بود یا تحقیر؟
یک سال گذشت ودر این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامیکه باز از کنار او میگذشتم دو کلاغ را دیدم که زیر کلاهش لانه میساخت..
مرد احمق
صدای ملودی دلنشین فضای خانه را پر کرده بود!.مرد، به صفحه ی تلفن نگاه کرد و با تومانینه کلید پاسخ را فشرد.

صدای آنطرف تلفن گفت:”خیلی دلم واست تنگ شده بود، خوابم نمیبرد، زنگ زدم بگم خیلی دوستت دارم”

مرد به چشمان زن مقابلش نگاهی کرد و گفت:” چشم آقای رییس، فردا حتما میرسم خدمتتون”

سپس لبخندی محو روی لبانش نقش بست:” منم همینطور، شب بخیر”

نگاه زن پر بود از ناگفته ها .
زمستان سخت
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: «از کجا می دونید؟» « پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن
مـــــرد بی جنبه
مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.
دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی …
مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینها که می‌گویی که چیز بدی نیست!مرد گفت: ولی حالا حس می‌کنم که دیگر این زن در شان من نیست
پیـــــر مـــــرد نا امید
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد و رفت
فرق دیوانه و احمق
خودرو مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت وآنها را به درون جوی آب
انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر
ماشین، از هرکدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا بهتعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام.
ولی احمق که نیستم



ارسال توسط Ali
چون بلبل مست راه بستان یافت**روی گل وجام باده راخندان یافت -آمد به زبان حال در گوشم گفت **دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
بازدید : مرتبه
تاريخ : برچسب:,

 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

 

روزی روزگاری در زمان های قدیم ،در یک شب سرد زمستان،خانواده ای در خانه ی کوچک و گرمشان، در کنار بخاری نشسته بودند و شام می خوردند.پدر و مادری با دو پسرشان در این خانه  زندگی می کردند.همه ی آنها روزها کار می کردند و شب ها دور هم جمع می شدند و شام می خوردند و از هر دری سخن می گفتند.

در آن شب نیز پس از خوردن شام دور میز نشستند و شروع  به گفتگو کردند.پدر از دوران جوانیش برای آنها حکایت های جالبی تعریف می کرد و پسرها با چهره های خندان به چهره ی او نگاه می کردند و به سخنانش گوش می دادند.مادر هم با کاموا و میل های بافتنی تندتند لباس گرم می بافت.ناگهان صدای پارس سگی از پشت در به گوششان رسید. پدر با شنیدن پارس سگ ساکت شد و خوب به آن صدا گوش داد.بعد رو به همسر و فرزندانش کرد و گفت:« با شنیدن این صدا یاد ماجرایی افتادم که بد نیست برایتان بگویم. وقتی بچه بودم،در یک شب گرم تابستان،سگی به مزرعه ی ما آمد که معلوم بود گرسنه و خسته است. من از پدرم اجازه گرفتم تا به او آب و غذا بدهم.پدرم اجازه داد.من سگ  را نوازش کردم و به او غذا دادم.سگ هم در مزرعه ی ما خوابید.نیمه های شب، با صدای پارس سگ از خواب پریدیم.سگ با صدای بلند پارس می کرد و دور مزرعه می دوید.به نظر می آمد که از چیزی ترسیده است.پدرم چوبدستیش را برداشت،مادرم نیز فانوسی به دست گرفت و همه از خانه بیرو ن رفتیم.درآن تاریکی ،چند مرد را دیدیم که می دویدند و از مزرعه ی ما بیرون  می رفتند.آنها دزد بودند.آمده بودند تا چند گونی گندمی را که پدرم با زحمت بسیاربه دست آورده وبرای آذوقه ی زمستان در انبار گذاشته بود بدزدند، اما سگ با پارس کردنش ما را بیدار کرد و آنها را فراری داد.»

پسر بزرگ گفت:«پدرجان،اجازه بدهید بروم ببینم این سگ پشت در خانه ی ما چه می کند.شاید به کمک ما نیاز داشته باشد.»پدر اجازه داد.پسرها با هم رفتند و سگ کوچکی را پشت در دیدند که از سرما می لرزید.او را به خانه  آوردند و کنار بخاری گذاشتند و غذایی به او دادند. سگ کوچولو غذا را خورد و گرم شد و با چند پارس کوتاه از آنها تشکر کرد.وقتی همه ی اهل خانه خوابیدند، سگ کوچولو کنار بخاری دراز کشید و او هم خوابید.نزدیک صبح همه با صدای پارس او از خواب پریدند.سگ کوچولو با صدای بلند پارس می کرد و به  سوی در خانه می دوید.پدر،در خانه را بازکرد .از خانه ی همسایه ی روبروی آنها دود سیاهی بیرون میزد.پسرها با سرعت به خانه ی همسایه  رفتند تا به او کمک کنند.سگ هم با صدای بلند پارس کرد و بقیه  ی همسایه ها را بیدار کرد؛ آنها با کمک هم آتش را خاموش کردند و همسایه شان را نجات دادند.

آن روز سگ کوچولو کار بزرگی کرد.اگر او متوجه آتش نشده و پارس نکرده بود،خانه های زیادی آتش می گرفتند و افراد زیادی  در آتش می سوختند.

وقتی شب شد و پدر و مادر و پسرها مثل همیشه دور هم نشستند،سگ کوچولو هم به جمع آنها اضافه شده بود.پدر همان طور که به سگ نگاه می کرد،گفت:«خیلی عجییب است!دیشب همین که یاد سگی افتادم که دزدها را از مزرعه فراری داد،این سگ آمد و ما و همسایه هایمان را از آتش سوزی باخبر کرد و نجاتمان داد.نمی دانم چه حکمتی در این کار است؟!»

و مادر همان طور که با میلهای بافتنی  تندتند بافتنی می بافت،لبخندی زد  و گفت:«معلوم است.هیچ کار خوبی بی پاداش نمی ماند.شما به سگ پناه دادید و سگ در عوض به شما خدمت کرد. سگ حیوان قدرشناسی است.اگر دیشب وقتی صدایش را شنیدیم، به او اعتنا نمی کردیم و از سرما و گرسنگی نجاتش نمی دادیم،از آتش سوزی باخبر نمی شدیم و همه چیز می سوخت و خاکستر می شد.اما این سگ بوی دود  را که احساس کرد،با سروصدا به همه خبر داد و باعث شد که خطر از بیخ گوشمان رد شود.خدا را شکر!»

و پسرها با شادمانی به سگ نگاه می کردند و با خود می گفتند چه خوب شد که به این حیوان بی پناه کمک کردند، زیرا هیچ کار خوبی بی پاداش نمی ماند.خداوند پاداش کار خوب آنها را خیلی زود داه بود.


داستان بدشانسی یا خوش شانسی؟

داستان بدشانسی یا خوش شانسی؟

. . .

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت! . . .

 

 

 

داستان بدشانسی یا خوش شانسی؟

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟

امان از حرف مردم!!!


داستان بزرگترین افتخار – داستان افتخار بزرگ

داستان بزرگترین افتخار   داستان افتخار بزرگ

. . .

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟…

 

 

 

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

 

(به ادامه مطلب مراجعه كنيد)



ادامه مطلب...
ارسال توسط Ali
چون بلبل مست راه بستان یافت**روی گل وجام باده راخندان یافت -آمد به زبان حال در گوشم گفت **دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
بازدید : مرتبه
تاريخ : برچسب:,

داستان های کوتاه و خنده دار از ملانصرالدین

http://DavoodOnline.com

داستان های خنده دار ملانصرالدین

 

شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست.شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.

 

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,

شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,

ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,

ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.

اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.

اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟

ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟

اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

داستان پرواز در اسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:

خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.

ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟

دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن

مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.

ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟

ملا گفت : بیست تومان.

حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.

ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!

شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!

ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!

ملا گفت: لیوانی آب بده!

دخترک پاسخ داد: نداریم!

ملا پرسید: مادرت کجاست:

دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!

ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!

ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.

زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟

ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟

ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!

ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است

دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!

ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری

پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

داستان داماد شدن ملا

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟

ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟

ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟

دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.

بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟

دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟

ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!

ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!

منبع : راد اس ام اس



ارسال توسط Ali
چون بلبل مست راه بستان یافت**روی گل وجام باده راخندان یافت -آمد به زبان حال در گوشم گفت **دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
انواع فال
فال حافظتعبیر خوابسرگرمی فان پورتالگالری عکسفاگالری عکس آلامتو